تحقیق مقاله مطلب

در مورد دانشنامه فارسی - نت سرا

تحقیق مقاله مطلب

در مورد دانشنامه فارسی - نت سرا

شمس تبریزی

شمس الدین محمد بن ملکداد تبریزی در شهر تبریز بدنیا آمد و از همان دوران کودکی ناآرام بود و رفتاری داشت که موجب اضطراب پدر می شد و او در جواب پدر می گفت: ما از دو جنسیم و مثال آورد که تخم مرغابی را چون در زیر مرغ خانگی بگذارند جوجه ها بزرگ و بزرگتر شده به حکم طبیعت به آب می زنند و مادر که شنا نمی داند در کنار جوی مانده از غرق شدن جوجگان خود به هراس می افتد و متوحش می شود ، نه می تواند مانند جوجه ها در آب رود ، نه دلش آرام میگیرد که آنها را در آب بیند ، حال من و تو بر این منوال است: «تو با من چنانی که خایه بط را زیر مرغ خانگی نهادند ، پرورد و بط بچگان گلان ترک شدند ، با مادر به لب جو آمدند ، در آب در آمدند.
مادرشان مرغ خانگی است. لب جو می رود ، امکان در آمدن در آب نی. اکنون ای پدر! من دریا میبینم مرکب من شده است و وطن و حال من اینست. اگر تو از منی یا من از توام درآ در این دریا و اگرنه برو برمرغان خانگی. » 


این سخنان را شمس خود گفته است و در راه شناختن وی موثر و مفید پیدا است که از زمان کودکی ، با دیگر کودکان تفاوتهایی داشته است.
پدرش مردی پاکدل و با ایمان بوده و همینکه سخنی بر زبان میرانده است به گریستن می پرداخته و قطرات اشک بر رخسار و محاسن او روان می گشته است. اما از داشتن شور و عشقی که شمس خواهان و جویای آن می بوده بهره ای نداشته است. از او این سان یاد می کند: «نیک مردی بود و کرمی داشت. دو سخن گفتی ، آبش از محاسن فرو آمدی ، الا عاشق نبود. مرد نیکو کار دیگر است و عاشق ، دیگر »
 هیچ بانگ کف زدن آد به در 
ازبکی دست توبی دستی دگر؟
تشنه می نالد کوآب گوار؟
آب هم نالد که کو آن آب خوار؟

شمس و مولانا در خلوت
مولانا بعد از ملاقات با شمس ، محراب و منبر و مرید و درس و شاگرد ، همه و همه را وداع گفت و «یکسره بر هر چه که هست ، چارتکبیر» زد و «در خلوت به روی غیر» ببست. از سخنانی که این دو در خلوت گفته اند و شنیده اند کسی آگاهی ندارد و آنچه را هم که به تقریبی دریافته ایم هنوز امکان بازگو کردنش نیست. در آثار مولانا بخصوص مثنوی وفیه ما فیه بخشهایی است که طرح و رنگی از مشافهه آن دورادارا است ورنه رمزها و رازهائی که «آگاهان» با هم دارند و آموختنی ها ئی که می آموزند هیچگاه ثبت دفتر نمی شود و از خلوت آنان خبری به بیرون نمی رسد لیکن از شیفتگی و دیگرگونی بی سابقه مولانا و «از همه باز آمدن» و با شمس نشستن و توجه و تاکید بر اینکه «هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود» معلوم است که سخنان شمس از جنس سخنان کهنه متداول و پیش پا افتاده نبوده است. سلطان ولد گوید شمس ، مولانا را به دنیای عجیبی راهبر شد که هیچکس بخواب هم ندیده بود و مولانا دوباره به آموختن پرداخت و آنچه فرا گرفت «علم نو» و «سخن تازه» بود.
 
              دعوتش کرد در جهان عجب
                                            که ندید آن بخواب ، ترک و عرب
               شیخ استاد گشت نوآموز
                                              درس خواندی بخدمتش هر روز
               منتهی بود مبتدی شد باز
                                                 مقــتدا بـــود مقندی شد باز
              گر چه در علم فقر کامل بود
                                               علم نـــو بــود کو بوی بنمود

 
به قریه رواتیاتی که از خصوصیات و خلقیات شمس باقی مانده است می توان دریافت که آن رند عالمسوز از جمله کسانی است کهب به اصطلاح معروف بی گدار به آب نمی زند. از آنجا که وی واعظ و فقیه و فلسفی و صوفی و این قبیل ها را دیده و آزموده و از همه مایوس شده و سرخورده است به سهولت کسی را هر چند از مشایخ نامدار زمان باشد به هم صحبتی بر نمی گزیند. گفت و گوئی که در زیر می آوریم حاوی معنی دقیقی است زیرا که این گونه مکالمات بین اهل طریقت مرسوم و معتاد بوده است.
شیخ اوحدالدین کرمانی در بغداد به شمس می رسد و به دنبال گفت گوهانی اشتیاق خود را به هم صحبتی با شمس ابراز می کند. شمس می گوید: به صحبت من طاقت نداری. او حدالدین اصرار می ورزد. شمس پاسخ می دهد:
- بشرطی که علی ملا الناس در میان بازار با من نبید (= باده) نوشی کنی
اوحد: هیچ نتوانم
- از برای من نبید خاص توانی آوردن؟
اوحد: نتوانم
- وقتی که من نوش کنم با من مصاحبت توانی کردن؟
اوحد: نی ، نتوانم.
شمس بانگی بر وی می زند که : از پیش مردان دور شو .
در ملاقات شمس، حادثه بدین ترتیب ثبت شده است که اوحدالدین «روزی گفت چه باشد اگر با ما باشی؟» گفتم بشرط آنکه آشکارا را بنشینی و شرب کنی پیش مریدان، و من نخورم. گفت «تو چرا نخوری» گفتم: تا تو فاسقی باشی نیکبخت ، و من فاسقی باشم بدبخت. گفت: «نتوانم» بعد از آن کلمه ای گفتم سه بار دست بر پیشانی نهاد
شبیه این مرحله امتحانی راغ در مورد مولانا از خاطرات سلطان ولد روایت     کرده اند:
«مولانا شمس الدین بطریق امتحان و ناز عظیم از حضرت والدم عظم الله ذکره شاهدی التماس کرد. پدرم حرم خود کراخاتون را که در جمال و کمال جمیله زمان و ساره ثانی بود و در عفت و عصمت مریم خود دست بگرفته در میان آورد. فرمود که : او خواهر منست ، بلکه نازنین پسری میخواهم که بمن صحبت کند. مولانا سلطان ولد را که یوسف یوسفان بود پیش آورد و گفت: امید آنست که به خدمت و کفش گردانی شما لایق باشد. فرمود که او فرزند دلبند من است حالیا اگر قدری صهبا دست دادی ، اوقات ؛ بجای آب استعمال می کردم که مرا از آن ناگزیرست. همانا که حضرت بنفسه بیرون آمده دیدم که  سبوئی از مرحله جهودان پر کرده بیاورد و در نظر او نهاد. دیدم که مولانا شمس الدین فریاد آورد و جامه ها را بخود چاک کرده سر در قدم پدرم نهاد و از آن قوت مطاوعت امر پیر حیرت نموده فرمود که: بحق اول بی آخر که از ابتدای عالم تا انقراض جهان  مثل تو سلطانی در جهان وجود نه آمده و نه خواهد آمدن .»

معتقدات شمس
این گونه آزمایشها در تصوف مرسوم است تا جرات و جسارت و از خود گذشتگی سالک در مبارزه و میزان اعتقاد و سر سپردگی او به پیر معلوم شود. پیر هر چه کند به اعتقاد سالک کاریست خدایی ، رهبرست و رهدان و آنچه کند عین صواب. غرض از این اشارت آنکه بخشی از تربیت و سلوک درویشی باز گفته و نموده شود که منظور شمس نیز بفرض وقوع حادثه و صحت واقعه همین بوده است ورنه شمس الدین محمد بن علی بن ملک داد تبریزی می گفت و گومردیست پاکنهاد ، منزه ، یگانه و معتقد که ساحت وی از شائبه این قبیل امور نازل دنیوی بدور و مبرا است و در این باره احترام و اعتقاد بی چون و چرای مولانا به شمس و سخنان واضح و تاویل ناپذیر خود او ، خواناترین مهر تایید این عصمت و ایمان است: «بالای قرآن هیچ نیست ، بالای کلام خدا هیچ نیست.» بعد از ابراز این رای صریح به بیان آثار و برکاتی می پردازد که بر تلاوت قرآن مترتب است: «قرآن خواندن دل را صاف کند زیرا از انبیا یاد کنی و احوال ایشان ، صورت انبیا بر روح تو جمع می شود و همنشین شود.»  سپس نشئه و فیضی را که از کلام خدا می گیرد با این بیان لطیف و کوتاه بزبان می آورد: «صد هزار خم خمر آن نکند که کلام رب العالمین کند.» و درباره پیامبر اسلام ، سخن او لبریز از ایمان و ستایش است: «جز بدست و دل محمد نیست حل و عقد خزانه اسرار.» در اینجا اندکی به حاشیه می رویم تال متن را روشنتر بنگریم:
رساله قشیریه از جمله متون معتبر و مهم تصوف است و حاوی اصول و آداب طریقت ، اثر ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن قشیری قوچانی (376-465) است و اهمیت و اعتبار آن در این است که پیران قوم  و مشایخ بزرگ مانند شیخ نجم الدین کبری پیر مغزز درویشان و استاد نامدار صوفیان ، شیخ فرید الدین عطار پیشوای ارباب تصوف خراسان و علی بن هجویری غزنوی نویسنده کشف المحجوب بدان نظر داشته اند اما شمس که یا مکتب و مشرب خاص خود رودرروی قشیری قرار دارد و با بی اعتنایی به اثر او می نگرد. و می گوید: «کمترین چیزی از آن مصطفی ندهم بصد هزار ساله های قشری و قریشی و غیر آن بی مزه اند ، بی ذوق اند. » این نقد و بررسی تلخ و منفی بی سبب نیست: قشیری در دوران زندگی از شهرت ، ثروت و نفوذ وسیع برخوردار بوده ، مسند تدریس و تالیف آثاری چند ، خاندانی پر جمعیت و اهل علم ؛ شاگردانی فراوان و مشهور داشته و با کمک ایادی قوی و حامیان متنفذ خویش به رتق و فتق امور دنیایی می پرداخته است. طبعاً جمله این وسائل و اسباب در گسترش ابعاد شهرت و تحکیم قدرت و توسعه منطقه نفوذ در نیشابور و خراسان موثر بوده اند. وی با آنکه از اصول و مبانی تصوف آگاه است و او را از مشاهیر می دانند از حیث روش و مشرب با صوفیان وارسته آزاده کمتر شباهتی ندارد. شادروان بدیع الزمان فروزانفر استاد روشن نگر و محقق رند و آزادیش دربازره قشیری نوشته است: «وی از آن مردان آزاد فکر و بلند پرواز تصوف و رندان چالاک نیست که هرگز زندانی رسوم  و حدود ظاهری نمی شدند و گام بر سر تعلیمات مسجد و مدرسه و خانقاه می نهادند و از آن سوی بشریت و نتایج و آثار آن پر و بال می گشودند و چه می توان گفت درباره کسی که تعصب او .. بجای برسد که برنای هفده ساله ای را ... با وجود پیران کهن سال... با اصرار و ابرام بر کرسی ریاست مذهب در نیابور بنشاند  و ... با این و آن در آویزد و در خصومتهای محلی شرکت کند و نامه به علمای دین و شهرهای مختلف بفرستد و مردم را به مخالفت برانگیزد.» فروزانفر بعد از اشاره به راه و روش انسانی مشایخ وارسته و تمجید از دقایق و نکاتی که آنان درتربیت و ارشاد مستعدان بکار می بسته اند بر اعمال قشیری انگشت نهاده گوید: «اما نفرین و لعنت و دشنام و ناسزا و زدن و کشتن و سوختن و برکندن ، هرگز طریق صحیح تربیت نبوده و نیست و مردان حقیقت از این روش همواره بیزاری جسته اند و اجرای حدود و دره (= تازیانه) بر گرفتن و زدن را با محتسبان و عوانان رها کرده اند و بدین ترتیب جهت هر چند ما قشیری را از نظر علم و اطلاع می ستاییم ولی بناچار روش او را خلاف طریق می بینیم و گمان می کنیم که اینها هم تبعات قدرت و نفوذ مادی و اقبال عامه خلق بوده است.»
درویشی شمس با صوفیگری قشیری و همگنان او فرق دارد. درویشی شمس صاف و ساده و بی غش است و هنگامی که در گفتار به دنیا بی اعتنا می نماید در کردار نیز براستی از تعلقات دنیوی نوع تعلقات قشیری بدور است چه، صوفیگری قشیری دنیا دارانه و از جمله وسایل و راههایی است که او را به هدفها و مقاصد دنیوش می رساند. هنگامی که شمس می گوید: «حجاب بنده از خدا تن است. تن چهار چیزیست فرج است و گاوو مال و جاه.» یا زمانی که می گوید: «علامت عارف آن است که دنیا را به نزد او خطرنبود و عقبی را به نزد او اثر نبود و ملی را به نزد او بذل نبود.» به این معنی در حد کمال نهایت احوال و اصلان است اعتقاد دارد و آنچه بر زبان وی جاری می شود همانست که از ضمیر پاک و وجدان بیدار او می جوشد. مفاهیم عبارات را تا مغز استخوان حس می کند و راست می گوید. همانطور که می گوید همانطور هم عمل میکند و طبیعی است که با قشیری و اخلاف او که بر آداب و مراحل سیر و سلوک واقفند اما سخن تصوف را دستمایه اغراض و مقاصد دنیوی قرار داده، رو دررو قرار می گیرد. تازه در دوران شمس همین تصوف عابدانه و کاسبکارانه نیز به انحطاط گرائیده است و شمس با ترویج تصوف عاشقانه به احیا درویشی راستین پرداخته است. بنابراین اگر می گوید رساله قشیری و نوع آن «»بی مزه اند ، بی ذوق اند» حق با اوست و اینک که یادها و کردارهای هر دو در سینه تاریخ ثبت شده است معلوم می شود که شمس تبریزی متدین واقعی است و- قشیری دنیا داری صرف بوده است اما در مباحث مربوط به دین هم مانند بسیاری از پیشوایان که به تبعیت عام و عوام، حوادث از عام و عوام، حوادث و مسائل غیر مسلم را اموری وقوع یافته و متبع می پنداردند ؛ خشکه مقدس ، قشری و خوش باور نیست. طنز گزنده و شیرین وی درباره ایوب نموداری از ذهن روشن و کنجکاو اوست: «ایوب با چندان کرم جهت آن صبر می کرد تا به آن دولت برسد ، می گویند دوازده هزار کرم بود. می گویند، من نمی گویم ، نشمرده ام ، گویی شمرده بودند. و می گویند از آن ، کرمی افتاد بر زمین ، بومی بر می گرفت بر تن خود می نهاد. آفتاب ازین نیمه تن او میزد از آن نیمه دیگر می نمود .»
زیبایی در همین است که با این دید روشن و فهم نافذ در پیروی از احکام دین و پرستش عاشقان هم فردی شاخص و یگانه است: «احوال عاشق داند خاصه چنین عاشقان را که در متابعت می روند. اگر متابعت را نشان دهم نوامیدی آید بزرگان را نیزومتابعت آنست که از امر ننالد و اگر بنالد ترک متابعت نگوید.» شمس تبریزی چندان به «عشق» امید بسته و عنایت دارد که توان گفت مذهب عشق است. بنظر او تنا پای عشق در میان نباشد نباشد هیچ کاری حتی مطربی ئو نوحه گری از پیش نمی رود:
«مطرب که عاشق نبود و نوحه گر که درد مند نبود ، دیگران را سرد کند ؛ او برای  آن باشد که ایشان گرم کند.» ولایت در اصطلاح صوفیان «قیام عبد است به حق در مقام فنا از نفس خود» و ارتقا به این مقام شامخ خاص اولیا خدا است و شمس «که در مشایخ شهر این نشان نمی بیند و اهل تعارف و مجامله هم نیست آشکارا می گوید: «معنی ولایت چه باشد؟ آنکه او را لشگرها باشد و شهرها و دیه ها ؟... نی ، بلکه ولایت آن باشد که او را  ولایت باشد بر نفس خویشتن ، و بر احوال خویشتن ، و صفات خویشتن و بر کلام خویشتن و سکوت خویشتن و قهر در محل قهر و لطف در محل لطف». 

شمس و سماع
دربین  مشایخ تصوف «سماع» از جمله مسائل بحث انگیز و محل اختلاف است و شمس با نظر موافق بدان می نگرد که «خواص را سماع حلال است ، زیرا دل سلیم دارند » لیکن سماعی که او مهر تایید بر آن میزند عملی است همعنان و مرادف عبادت و نیایش پروردگار «این تجلی و رویت خدا مردان خدا را در سماع بیشتر باشد. ایشان از عالم هستی خود بیرون آمده اند. از عالمهای دگر برون آردشان ، و لقای حق پیوندد. فی الجمله سماعی است که حرام گفت . کفر است آن چنان سماع. دستی که بی آن حالت برآید ،؛ البته آن دست به آتش دوزخ معذب باشد ، و دستی که با آن حالت برآید البته به بهشت رسد. و ساعی است که مباح است و آن سماع اهل و زهد است که ایشان را آب دیده و رقت آید. و سماعی است که فریضه است و آن سماع اهل حال است که آن سماع حال است که آن فرض عین است چنانکه پنج نماز و روزه رمضان و چنان که آب و نان خوردن به وقت ضرورت فرض عین است اصحاب حال را ، زیرا مدد حیات ایشان است. اگر اهل مساعی را به مشرق سماع است صاحب سماع دیگر را به مغرب سماع باشد ، و ایشان را از حال همدیگر با خبر باشد».

غرایب احوال شمس
در مکتب شمس دشواری راه در اینست که اگر یاران با عشق و شوق و در نهایت دقت به نظام درویشی گردن نهادند یعنی در متابعت و رعایت احکام کوشا بودند و بر خود ولایت یافتند و از منهیات پرهیز کردند و تکروی نداشتند و به صحبت اهل دنیا مبتلا نشدند و در سماع به نیت نیایش و به قصد تقرب به حق قدم نهادند تازه باید در صدد فزودن نیکی ها و کاستن «خیانتهای پنهانی» بر آیند« اگر به تماشای پاکی و نیکی خود مشغول نباشی و آن خیانتهای پنهانی را پاک کردن گیری ، این پاکی و نیکی که داری بیشتر شود» به بیان دیگر درویش ، هر چند در مرحله ترقی باشد نباید در آن مرحله متوقف بماند بلکه باید پیوسته در اندیشه رسیدن به مرحله ای بالاتر باشد تا به کمال مطلق رسد.
شمس گوید راه همین است که نمودم و سخن همین که گفتم و لیکن بعضی ها راه نمی جویند بلکه طریق بحث و مناظره می پویند. معلوم است که قصد استفاضه ندارد و نیازی حس نمی کنند . در آن صورت ، مرا با آنان کاری نیست و دیگر کاری نیست و دیگر سختی نمی ماند دست بزیر چانه می نهم و خاموشی گزیده می شنوم «اگر سخن من چنان خواهد استماع کردن به طریق مناظره ، و بحث از کلام مشایخ ، یا حدیث یا قرآن ، نه او سخن تواند شنیدن ، نه از من برخوردار شود. و اگر به طریق نیاز و استفادت خواهد آمدن و شنیدن که سرمایه نیاز است ، او را فایده باشد. وگرنه ، یک روز نی بلکه صد سال ، او می گوید ما دست در زیر زنخ نهیم ، می شنویم» شمس می گوید ، تعجب نکنید ، حال من اینست: «من سخت متواضع می باشم با نیازمندان صادق ، اما سخت با نخوت و متکبر باشم باد گران» اینکه می گوید شاید حمل بر خود ستایی او شود ولی عین واقع و حقیقت است «وجود من کیمیایی است که بر مس ریختن حاجت نیست. پیش مس برابر می افتد همه زر می شود، کمال کیمیا چنین باید.»  و به دنبال سخن خود می افزاید که این حدیث را بیاد آرید که گوید: من عرف نفسه فقد عرف ربه اما خورشید ، چشم را میزند این مولانا مهتاب است ، به وجود من دیده در نرسد ؛ الا به ماه در رسد. از غایت و روشنی ، دیده طاقت آفتاب را ندارد» در مورد دیگری گوید سخنان  من برای شنوندگان غرابت دارد. اگر با این سنخ مطالب الفت ندارند حق به جانب آنانست ، خود اعتراض میکنم «این مردان را حق است که با سخن من الفت ندارد؛ همه سخنم به وجه کبریا می آید ، همه دعوی می نماید ... سختی می شنوند نه در طریق طلب و نه در نیاز ، از بلندی به مثابه ای که بر می نگری کلاه می افتد» بعضی ها چنین حال هائی دارند سخن حسین منصور حلاج را بلیا اورید.«نقلست که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی. گفتند می گوئی که من حقم این نماز کرامیکی؟ گفت: ما دانیم قدر ما» آری ، ما دانیم قدر ما.
یکی از حالات درویشان «مراقبه» است. یک روز «جماعتی گفتند ... سربرزانو نهید و مراقب شوید زمانی. بعد از آن ، یکی سر برآورد که تا اوج عرش و کرسی دیدم ، و آن یکی گفت که نظرم از عرش و کرسی هم برگذشت... آن یکی گفت من تا پشت گاو و ماهی می بینم و آن فریشتگان که موکل اند بر گاو و ماهی میبینم.» این لعبتهای «خوش  به احوال» آنگاه از شمس می پرسند تو در چه مراقبه چه می اندیشی؟ ... پاسخی که به این حضرات «خوش به احوال» می دهد گویای قدرت معنوی ، بینش رندانه و عظمت مقام بزرگ مردی چون اوست: «چندانکه میبینیم به همه انواع ، جز عجز خود نمیبینم»
در جای دیگر باز به زشتی رفتار و گفتار معاصران و بزرگواری او بر می خوریم. گوید کسانی دشنامم می دهند اما من ، هر دشنام دهنده ای را «دعا می گویم که خدایا او را از این دشنام دادن ، بهتر و خوشتر کاری بده تا عوض این ، تسبیحی گوید و تهلیلی ، مشغول عالم حق گردد. »
مردمانی که دوروی و منافقند راستی و صراحت را نمی پسندند اهل صراحت نیز از دورویی در عذابند. سخن شمس مانند آئینه ، جامعه زمان وی و وضع خود را منعکس  می سازد: «فی الجمله ترابیک سخن بگویم:  این مردمان به نفاق خوشدل می شوند و به راستی غمگین می شوند. او را گفتم تو مرد بزرگی و در عصر یگانه ای خوشدل شد و دست من گرفت و گفت مشتاق بودم و مقصر بودم. و پارسال با او راستی گفتم ؛ خصم من شد ، و دشمن شد. عجب نیست این؟ ... با مردمان بنفاق میباید زیست تا در میان ایشان با خوشی باشی ، همین که راستی آغاز کردی به کوه و بیابان بیرون می باید رفت که میان خلق راه نیست »

وظیفه شیخ در مکتب شمس
در مکتب شمس وظیفه مشایخ دشوار و خطیر است. کافی نیست که شیخ ، مردمدار و خوش سخن و خوش خلق و خوش رو باشد. او سازنده و مربی انسانهاست و از همه جهت مظهر کمال است وراهنمای سالکان به کمال «زنهار، از شیخ به همین صورت خوب و همین سخن خوب و افعال و اخلاق خوب راضی مشوید که ورای آن چیزی هست ، آن را طلبید»
در این طریقت ، شیخ مسئول و جوابگوست و گناه لغزش و خطای مرید بر گردن شیخ است «من شیخ را می گیرم و مواخذه می کنم نه مرید را ، آنگه  نه هر شیخ را ؛ شیخ  کامل را  » عامه مردم به رهبران می نگرند و از آنان می آموزند. هر ایرادی هست متوجه درس خواندن ، روشنفکران و استادان است. مقام علمی و موقع اجتماعی آنان هر قدر بالاتر باشد مسئولیت آنان بیشتر است. آنان که داعیه رهبری دارند و در مقام انسان کامل و واصل نشسته اند کاری بس خطیر را به عهده گرفته و مسئولند «مرا با عوام کار نیست ، برای ایشان نیامده ام؛ این کسانی که ره نمای عالمند به حق ، انگشت بر رگ ایشان می نهم» کوتاه سخن آنکه با انگاره ها و اندازه هائی که دارد تمامی مشایخ را مردود می داند و تنها یک تن را به عنوان نمونه می پسندد «من خود از شهر خود تا بیرون آمده ام ، شیخ ندیده ام ؛ مولانا شیخی را شاید اگر بکند.»
شمس تبریزی اهل مداهنه و تعارف نیست. سخنانش نیشدار و گزنده و دشمن ساز است و تمامی مشایخ در صف دشمنان وی قرار دارند و مرد ، یک تنه در چند جبهه پیکار می کند ؛ به جنگ همه بزرگان و قدرتمندان رفته رودرروی آنان بر ضعفها و حقارتهاشان انگشت می گذارد.
مشایخ و علما رهبران توده مردم هستند. مردم اسباب بزرگی و آسایش آنان را فراهم ساخته اند. یکی از آنان وبزرگترین آنان که از زندگی او آگاهی هائی در دست است شیخ صدو الدین قونیوی؛ پسر خوانده محیی الدین عربی مشهور به «شیخ اکبر» است او شارح آثار پدر خوانده خود و موسوم به شیخ کبیرست و خانقاه وی مانند کاخی است.
غلامان و کنیزان و خدمتکاران و پرده داران و دربانان دارد. در حرم سرای او خواجه سرایان خدمت میکنند و مربدان معتقدند که این احتشام و جلال و دستگاه به معنویت و وارستگی شیخ آنان خللی وارد نمی سازد.. صدرالدین دنباله رو مشرب و ذوق ابن عربی است. «طریقت محیی الدین بیش از آنکه به شوق و جذبه و عشق و وجد و ایمان و اعتقاد متکی باشد به علم و تاویل یعنی به اقناع خود به خودی انسان اتکا دارد» مریدان این شیخ محتشم و کسانی که در محضر درس او حضور می یابند همگی از وزیران و اکابر و اعیان و مالکان هستند و از آنچه در این میان نشانی نیست بر خلاف روش شمس و مولانا رنگ مردمی خانقاه و درویشی است. در حقیقت صدرالدین محتشمی دنیادارست در کسوت درویشی که به کمک اصطلاحات این قوم بازتار خود را رونق بخشیده است.
چشم داشت مردم آنست که این مشایخ بزرگ اگر در غم و رنج آنان شریک نیستند لااقل در راه تخفیف آلام و دردهاشان قدمی بردارند و سخن تازه ای بیاورند که باری از دوش ستمدیدگان برداشته برداشته شود. شمس که میبیند حضرات ، همان گفته های هزاران بار گفته و شنیده را دستمایه کار و کسب خود کرده اند و همچنان که درباطن ، نور و گرمی و صفائی ندارند در ظاهر هم با توده مردم همدردی نمی نمایند خشمگین و انتقامجو مترصّد است تا بی اعتبارشان سازد. اتفاق را یک روز در خانقاهی اجلاس عظیمی بر پا شده بود و «جمیع شیوخ و علما و عرفا و امرا و حکما حاضر بودند و هر یکی در انواع علوم و حکم و فنون  کلمات میگفتند و بحثها میکردند مگر شمی الدین در کنجی مراقب گشته بود ، تا ناگاه بر خاست و از سر غیوت بانگی بر ایشان زد که تا کی از این حدیثها می نازید؟ یکی در میان شما از «حدثنی قلبی عن ربی » خبری نگوئید. این سخنان که میگویند از حدیث و تفسیر و حکمت و غیره سخنان مردم آن زمان است که هر یکی در عهدی بمسند مردی نشسته بودند و از درد حالات خود معانی میگفتند و چون مردان این عهد شملئید اسرار و سخنان شما کو؟»
اگر تصور شود که «شیوخ و علما و عرفا و امرا و حکما» یعنی تمام افراد هیئت حاکمه از انتقادات صریح این درویش بی دم و دستگاه چشم پوشیدند تصوری باطل است.
همان گونه که او در عرصه پیکار چشم پوشی و گذشت و اغماض ندارد مخالفان و دشمنان نیز با او نه تنها سر آشتی و سازگاری ندارد بلکه به خون وی تشنه اند. جادوگر و سحر کار و ملحدش می خوانند تا از میدان بدر رود و او که مرد میدان است بی اعتنا بدین ترتیب ترهات و بی آنکه قدمی منحرف شود راه خود را دنبال می کند و طعمه زنان به مخالفان و دشمنان جواب می دهد «خوشی من در الحاد من است ، در زندقه من ، در اسلام من چندان خوشی نیست » به بیان دیگر اسلام و دینداری اگر قبله ساختن دنیا ، پس پشت افکندن دین  سازش با علمان حکومت و تن پروری و شکمپارگی بوده باشد من ملحد و زندیقم اما نتیجه آن زندقه و الحاد ، یافتن و پروردن و در سخن آوردن موحدی بی مانند چون مولانا است که توانا تنرین معرف و سخنگوی مکتب عشق و تصوف عاشقانه فرهنگ اسلامی ایران است.
تنها اثری که از شمس باقی مانده «مقالات» یا گفتارهای او است . «مقالات شمس تبریزی» مجموعه ایست نا منظم و ناپیوسته ازسخنان وی دئرباره مباحث گوناگونی که یاران و اصحاب در اتوقات مختلف مطرح ساخته اند و او پاسخ داده یا خود طرح آنها را ضروری دیده است. این سخنان حاوی مجموعه ای از مسائل متنوع است که درباره زندگی او و سوانح و حوادثی که بر وی گذشته ، درباره بر خورد با بزرگان و نامداران معاصر و مباحثی که در میان آمده ؛ درباره امور درویشان و اصول تشکیلاتی و روابط خانقاهی و لزوم همبستگی و اتفاق رای و عمل یاران ؛ درباره آداب سلوک و سیر و اصول تصوف ؛ در انتقاد از گفتار و رفتار صوفیان ؛ در اشاره به زندگی مشایخ تصوف ؛ در تفسیر آیات و احادیث بر وفق مکتب و مشرب او ؛ در مورد عقاید فلسفیان و دیگر ارباب رای  نظر و امثال این مباحث ، معلومات و مطالب مفید و دست اول دارد. در پاره ای موارد سخنان او رمز گونه می نماید . اما با همه  غموض و ابهامی که در این عبارات نهفته است «مقالات»  چراغی است فرتا راه روشنایی که بخواهند «مکتب شمس» را بشناسند.

غزلیات شمس
دیوان کبیر مولانا همچون دریایی مواج است که هر موج آن هزاران گوهر        درخشان و مروارید غلطان نثار مشتاقان می کند. گویی آن بزرگمرد تبریزی از همه جهات، جلال الدین محمد را بعه دنیائی ورای «جهان آب و گل » راهبر شده و او را در قعر تاریکی به سر منزل خورشید بالا برده و جا به جا کرده است. حالات روحی مولانا بعد از برخورد با شمس تبریزی موجب حیرت و اعجاب بسیار کسان حتی صوفیان و اهل اصطلاح شده است در حالی که ادراک و دریافت آن احوال ، برای آنان که «مشام» دارند و آشنایان این راهند و در شاخه درویشی خالص و ناب عرفان ایران و تصوف اسلامی آن زیسته اند دشوار نیست. این غزلها زبان حال انسانی است که «عمر خوش -- » و «حیات باقی» و زندگی دوباره پیدا کرده و این حیات ثانوی از همه حیث با زندگانی پیشین متفاوت است. تفاوت زندگی در تنگنای زهدان با زندگی در فراخنای جهان جاذبه و گیرائی این غزلها چندان است که خواندن و باز خواندن آنها به عاشق پیشگان درویش منش و شناسندگان  این طریقه و روش نیز حیات تازه می بخشد و آنان را از محیط سنگین و محدود روزمره دور می کند و به دنیای آزاد و بهشت آسای مولانا نزدیک می سازد.
یکی از ثمرات این حیات دوباره همین چند هزار غزل تر و تازه و «نو آفریده» است که بیشتر آنها حکایت از شور و شوق محتشمانه و عنفی والا و انسانی می کند. چهل و چند هزار بیت را در شصت بحر عروشی خوش ترکیب و خوش – و خوش آهنگ با ضربهای هیجان انگیز و مستی بخش عرضه کرده است که درباره ماهیت و کیفیت آن به علتهای – شده است. در این غزلها و آن رباعیها زبان ، زبان مولانای فقیه نتعصب و دانشمند – نیست ، زبان فصیح عاشقی وارسته و سخنگرایی گسسته از قیود است که بی اعتنا به دنیا و مافیها ، نگاهی به عالم بالا و توجهی عمیق به انسان کامل دارد و غرقه درذ شور این شور بی پایان ، این نشاط و سرخوشی سرشار و این عشق پاک و زلال که در سراسر غزلها و رباعیها موج می زند یک حادثه سعادتبخش در حیات انسانها است. انسانهایی که طالع بلند دارند از «خود» حجقیرزبون خود می گسلند و با خویشتن والا و آزاد و رها از حقارت مکتب شمس سر بر می آورند. آنان که مشام دارند اگر بویناکی و عفونت این گنده جای زشت منظر شامه حساس آنان را بیازارد که بیشک می آزارد می توانند به «بهشت بی نهایت» آثار مولانا رو ببرند.
اینک شما هستید و منتخبی از غزلیات مولانا جلال الدین محمد سر خیل عاشقان و پیشوای موحدان در انتخاب این غزلیات دقت شده است تا از هر غزل بیتهای شوخ و شنگ و عالی و حالی انتخاب و عرضه شود. مزید فایده را ، تفسیر و توضیح   پاره ای لغات و اصطلاحات نیز آمده است.

بیرون شدن از بلخ
طبیعی است که مخالفان صاحب نفوذ در صدد چاره جویی بر می آیند تا رقیب را که سری بی ترس و زبانی گزنده دارد خاموش سازند. عمله و اکره خود را به دفع زحمت مزاحم می فرستند و به مثنی رند عالم نمای بلخ که باید در کارنامه بلخ حکیم سنایی آنان را شناخت سیم می دهند تا او را بی حرمت کنند و برنجانند. نتیجه حاصل می شود ، وی رنجیده خاطر از خوارزمشاه و هیئت حاکمه آن دیار و بیمناک از هجوم مغولان به عزم زیارت کعبه از بلخ حرکت می کنند ، در نیشابور چند روزی را در مصاحبت عارف بزرگ خراسان شیخ فریدالدین عطار کتاب «اسرارنامه» را به مولانا که در آن زمان نوجوان و همراه پدر بوده هدیه می دهد و به بها والد می گوید: «زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند».
در حدود سال 618 بود و بها والد هنوز در راه ، که خبر سراز بر شدن لشکر جراّر و بی شمار مغول را به بلخ شنید.
 
منزهم گشت لشکر اسلام
گشت آن از آن قوم بی حد و بسیار
کرد تاتار قصد آن قوام
بلخ را به ستدو به زاری زار
 
بها الدین ولد به اتفاق همراهان روی به بغداد نهاد ، هنوز هم بین علمای دین مرسوم است که عالم بزرگ شهر از عالم معتبر تازه وارد استقبال می کند و به دیدار او میش تابد ، بنا به همین رسم ، شیخ شهاب الدین سهروردی مصنف «عوارف المعارف» که شیخ اجل وی را «پیر دانای مرشد » خوانده است به استقبال سلطان العلما رفت، و با حرمت او را به بغداد وارد ساخت و مقدمش را گرامی داشت ، اما اقامت وی بطول نانجامید و بعد از چند روز رهسپار مکه شد ؛ و چون مناسک حج پایان گرفت به شام و سپس به روم رفت ، و مدت هفت سال در شهر لارنده اقامت گزید ، زیرا که از رفتار نابخزدانه عامیان و ظاهر ببنان بلخ و خوارزمشاه و اطرافیان او چندان آزرده خاطر شده بود که رغبت بازگشت به بلخ را نداشت ، و این «غوغلی عوام» در سراسر تاریخ فضاحتها و خرابیها و زشتی ها ببار آورده است. هم در لارنده بود که مولانا به فرمان پدر متاهل و صاحب دو فرزند شد. بها الدین محمد معروف به سلطان ولد ، و علاالدین محمّد.
بهاء ولد سپس به قونیه رفت و تا پایان عمر در این شهر به تدریس طالب علمان و تعلیم و تربیت فرزند و ارشاد مستعدان مشغول بود و مردم از محضر او بهره می بردند، و چون به سال 628 وی را از دست دادند از مولانا خواستند تا به جای پدر بنشیند و به وعظ و ارشاد پردازد. مولانا که در این زمان بیست و چهار ساله بود مدت یک سالی به امور شرعی مردم مشغول گردید.
برهان محقق و مولانا
در همین اوان سید برهان الدین محقق ترمذی که پس از هجرت بهاء ولد به زادگاه خود رفته و منزوی شده بود به قونیه آمد و از در گذشت شیخ آگاه شد.در آن زمان که جلال الدین محمد کودک بود ، بها والد تربیت او را به عهده برهان الدین نهاده بود.
بنابراین سابقه سید به تربیت شیر زاده خویش همت گماشت ، مولانا هم با اشتیاق تمام و به راهنمایی آن مربی آگاه به مجاهدات علمی و تربیت معنوی مشغول گردید.

 
همچو مرده به پیش او افتاد
گریه اش برد و کان خنده اش کرد
شد مریدش زجان و سر بنهاد
پیش او چون بمرد ، زنده اش کرد
 

مولانا  به اشارت محقق ترمذی به حلب و دمشق رفت و چند سال در آن نواحی که مرکز وجد و حال و محل اجتماع بزرگان تصوف و دانش بود به تحصیل علوم متداول زمان و تکمیل مراتب معنوی و باطنی عمر گذاشت و به قونیه بازگشت ، و باز به دستور سید به ریاضت و چله نشینی پرداخت و به مرتبه ای رسید که سید برهان الدین «سر به سجده شکر نهاد و حضرت مولانا را در کنار گرفت و بر روی مبارک او بوسه ها افشان کرد.. و گفت در جمیع علوم عقلی و نقلی و کشفی و کسبی بی نظیر عالمیان بودی» و اکنون «در اسرار باطن و سرسبر اهل حقایق و مکاشفات روحانیان و دیدار مغیبات انگشت نمای انبیا و اولیا شدی » اینک وقت آن رسیده بود که سید آخرین اسرار و وصایای مفید و لازمی را که از شیخ و پیر خود آموخته بود به پیرزاده کمال یافته خویش بسپارد ، این کارها نیزر انجام پذیرفت و اجازه یافت تا به ارشاد طالبان و دستگیری مستعدان بپردازد.
این تعلیم و تعلم مدت نه سال طول کشید.
بود در خدمتش بهم نه سال
تا که شد مثلف او به قال و به حال
همسر و سر شدند در معنی 
زانکه یکـــــدل بدند در معــــنی

 
افکار و عقاید برهان محقق
این سید وارسته که علاوه بر مقامات معنویش به سبب ارشاد و تربیت جلال الدین محمد هم مورد محبت و احترام دوستاران مولاناست ، کتب مشایخ و مقالات عرفات بسیار خوانده در تصوف علمی و عملی هر دو صاحب مسند بوده است ، چون اشراف بر ضمائر و خواطر داشته است ، مریدان و شاگردانش او را داننده راز و «سید سردان» می خوانده اند. به حکیم سنائی سخت وابسته بوده است و در سخنان خود که گردآوری شده و موجود است. به اشعار وی فراوان استناد کرده است. این معارف یا مقالات که تاکنون به چاپ نرسیده حاوی «اسرار عبادات و تاویل آیات و احادیث و رموز فقر و دقایق سلوک» است ، که «از حیث اسلوب و طرز تعبیر به کلمات قصار شباهت دارد» جمله های دراز و مطول در آن کمتر دیده می شود ... و با وجود ایجاد و اختصار بسیار شیوا و دلکش و فصیح ، و جمله بندی و ترکیب عبارت محکم و قوی افتاده و مانند کفتار اغلب صوفیان سحر آمیز و دلربا و موثر است
 (معاصران او به مقامات باطنیش معترف بوده اند ، در سخنان مولانا یک جا به این حالات یا به تعبیر مولانا «درد و مجاهده و عمل» اشاره شده است: «شیخ الاسلام ترمذی می گفت: سید برهان الدین قدس الله سره العظیم سخنهای تحقیق خوب می گوید ، از آن است که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه می کند ، یکی گفت: آخر تو نیز مطالعه می کنی ، چونست که چنان سخن نمی گویی؟». و شیخ الاسلام پاسخ می دهد که :
«او را دردی و مجاهده و عملی هست». و مولانا از زبان آن «یکی» می گوید: «آنرا چرا نمی گویی و یاد آوری؟»
برای شناختن سبک تربیت و اندیشه سید در امور اخلاقی و عرفانی ، مولانا بیانی دارد که خواندنی است. «سید برهان الدین محقق قدس الله سرع العزیز سخن می فرمود» یکی آمد که مدح تو از فلانی شنیدم ، گفت : تا ببینم که آن «فلان» چه کسی است ، او را آن مرتبت هست که مرا بشناسد و مدح من کند؟ اگر او مرا به سخن شناخته است پس مرا نشناخته ، زیرا که این سخن نماند ، و این حرف و صوت نماند و این لب و دهان نماند ، این همه عرض است ، و اگر به فعل شناخت همچنین ، و اگر ذات من شناخته است آنگه دانم که او مدح مرا تواند کردن و آن مدح از آن من باشد ». از تعبیرات گرم مولانا پیداست که محقق ترمدی در نظر او دارای موقع و مقامی شامخ و معنوی بوده است:
 
رو چو برهان محقق نور شو
چونکه گفتی بنده ام سلطان شدی
پخته گرد ، و از تغیر دور شو
چون ز خود رستی برهان شدی
 
سید برهان الدین به ملامتیان و قلندران با دیده احترام و تحسین می نگریست و مانند شیخ خود بها الدین ولد با فلسفه مخالف بود و می گفت : «فیلسوفان و حکیمان به دانش حقیقی دست نیافته اند. فخر رازی به دوازده علم وقوف دارد ولی هنوز از آن علوم وارسنتگی نیافته و آنها را از یاد نبرده است»
سلطان ولد گوید: هر کسی به قدر فهم خود از مقامات سید آگاه شد و او را چنانکه او بود فقط خداوند شناخته است:
زبده اولیای یزدان بود
همچو حق آشکار و پنهان بود
هر کسی قدر خویش دانستش
آن قــدر دید کو توانتـــش
زانکه احوال او چنان کان هست
جز خدا هیچکس نداشته است
سید برهان الدین محقق بعد از آنکه مولانا را از هر حیث کامل دید به عادت دیرین خویش به شهر دیگری رفت و انزوا و گوشه گیری اختیار کرد ، و سرانجام به سال 638 دیده از جهان فرو بست ، مولانا و یاران و مریدان وی ، از او با عناوین احترام آمیز «سید اقطاب» و «زبده اولیا و عارفان» و «عارف کامل مدقّق» و «فخز اولیا و کاملان» یاد کرده اند. از آنچه درباره اش نوشته اند و از افکارش خوانده می شود پیداست که در علوم ظاهری و مقامات انسانی ، مردمی تمام بوده است.

مولانا و تدریس و ارشاد
بعد از د رگذشت آن استاد ، مولانا مدت پنج سال در کار ارشاد و موعظه و تدریس بود و جمعی کثیر از محضر او کسب فیض می کردند ، در این مدت مولانا چه اندیشه هایی در سر داشته نمی دانیم ، ولی حوادث بعدی به ما می گوید که او نتوانسته است در آن زندگی دانشمندانه دل ببندد و مانند غالب فقیهان و متشرعان ، عمر را به خوش گفتن ، خوش خفتن ، خوش خوردن ، تن پروردن و آسوده زیستن سپری سازد ، زندگی معمول و متعارف همگان به او «کام» نمی داده است .* گویی در انتظار مربی جسور و بی پروایی بوده است که از جلال الدین محمد دانشمند و فقیه ، متفکر و سخنور بلند آوازه ای بسازد که مانند آفتاب ، قرنها از پی نور بپراکند ، و از پرتو اندیشه های تابناک او جهانی روشن گردد. مقدر چنین بود که او قهرمان داستانها شود ؛ مگر نا از دوران کودکی گزارشهای جذاب و پر ماجرای زندگی حلاج و با یزید و ابراهیم ادهم و این قبیل افراد زبده و استثنائی را شنیده بود؟* مگر نه این سخنان از همان اوان برای او پر جاذبه و شوق انگیز بود؟ مگر نه پسر او مربی او از ظاهر بینان بیزاری می نمودند؟ ... علاوه بر همه اینها ، مگر نه« سید سردان» مرشد و مربی وی آمدن کسی را به او مژده داده بود؟.
چرا شمس به قونیه آمد؟
مولانا سکوت کرد ، نیم نگاهی به چهرهای در هم و ور هم و آشفته نمایندگان محفل روحانی قونیه نمود ،؛ به نظر می رسید که آنها مجذوب گفتارش شده اند ، اما یکی از آنها که کینه توزانه به مولانا می نگریست هنوز در زندگی شناخت و ماهیت انسانی شمس تبریزی مشکوک بود بدین جهت از مولانا پرسید:
 بالاخره به درستی معلوم نشد که چرا شمس تبریزی در میان اسین همه شهرها و م راکز علمی به قونیه روی آورده است؟ هنوز معلوم نیست چرا از دمشق به بغداد یا دارالعلم های دیگر جهان اسلام سفر نکرده است؟ آیا رسالتی داشت؟ چه کسی به وی ماموریت داده است اینجا بیاید و منظومه روحی مولانا را بهم بزند؟
این مدینه فاضله ای که او می خواهد بنا کند ، زائیده تخیلات و افکار اوست یا مبتنی بر اصول و قواعد آئینی است؟ چرا مولانا به جای آنکه به ما بیشتر بپردازد درباره آراء و افکار شمس سخن می گوید؟ و مولانا چنین پاسخ داد:
اجازه دهید پاسخ شما را از زبان شمس بگویم ، شبی در خلوت شمس در این زمینه پرسشهایی مطرح کردم او جواب داد:
هدف اساسیم از این دیدار انسان شناسی و شناخت حالات دل است. کسی می خواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی به بدو آرم به من گفتند ، که بنده نازنینی را در قونیه از قید و بندهای قیل و قال نجات بخشم چون می دانستم او میان افرادی که به آشفتگی ها و نا بسامانی ها و دلهره ها گرفتارند بسر می برد ، دریغم آمد که مولانا را به زبان و ارزان برند در صورتی که می دانستم مولانا خلاق و درونگر است. آمدم تا نوسازی کنم و مولانا را از نو بسازم.
بنابراین شما شمس تبریزی را اوتاد می دانید؟ آیا از اغولیاست؟ شما هم او را بدین مقام قبول دارید؟
حدیث اولیا از کجا و شمس الدین تبریزی از کجا؟ او هیچ ادعایی ندارد!
و من هم در این باره حق ندارم چیزی بگویم. اما در خلوت به من گفت:
روزی در وقت مناجات به خدای تعالی گفتم هیچ آفریده ای از خاصان تو باشد که صحبت مرا تحمل تواند کرد؟ در حال ،؛ از عالم غیب اشارت رسید که اگر حریف صحبت خواهی به طرف روم سفر کن... و من اینجا آمدم.
ممکن است مولانا به ما بگوید که قبل از لحظات ورود شمس ، مولانا در چه وضع روحی و اخلاقی بوده است؟
در این مورد باید کلامی از ابوسعید ابیالخیر بگویم چون خودم هم در وضعی شبیه به وضع او بودم که می گفت:
گاهی چون ملائکم ، سر بندگی است، گاهی چون حیوان ، به خواب و خور زندگی است! گاهی چون بهائم سر درندگی است ، سبحان الله این چه پراکندگی است؟
آیا شمس ناراحتی ها و آشفتگی ها ی روحی و درد جسمانیتان را درمان کرده است؟
بله چنین است ، شمس مرا در دنیای مرموز و با شکوه عارفانه و استادانه رهبری کرد. به عقیده وی اساس و اصل تصوف ، اصالت درون است که ما مدتها از آن بی خبر بودیم، این سرگشتگی را شمس درمان کرد و مرا که در عالم تفرقه میلیون ها ذره یعنی ذرات کاینات پژمرده بودم اهلیت و درک و هویت تازه بخشید.
می دانید که بادبان کشتی وجود انسان ، اعتقاغد است ؛ چون بادبان باشد اگر باد وی را به جای عظیم برد بی شک غرق نشود و چون بادبان نباشد ، هستی انسانی دگرگون خواهد گردید ، من همیشه سعی می کردم با اعتقاد فراوان و راسخ با شمس ملاقات کنم و او و گفتارش را آنطور که باید درک می نمودم و می توانم به جرات اظهار کنم ، علمای ظاهر ، اگر واقف اخباتر رسولند ، بی شک مولانا شمس الدین واقف اسرار رسول و من جلال الدین بلخی اگر بول کنید مظهر انوار رسولم
نظر شمس درباره شما چیست؟ او شما را چگونه درک کرد؟ بزعم ما شمس مجنون است و افسونگر او چگونه از نظر روحی و علمی با شما فقیه بزرگ قونیه توافق کامل دارد؟ شما از عقل می گفتید و او از عشق می لافد ، به عقیده ما ، عشق مشخصه دیوانگان است،  همان که شبها با انوار ماه معاشقه و مغازله دارند!
این طرز فکر نسبت به شمس شایسته اهل دانش و فضیلت نیست ، متعصبانه است ، کوردلانه است. روزی خورشید عرفان یعنی مراد بزرگوارم شمس تبریزی به فرزندانم گفت:
به خدا که من در شناخت مولانا جلال الدین قاصرم! در این سخن هیچ نفاق نیست و مرا هر روز از حال و افعال او چیزی معلوم می شود که برایم از هر حیثقابل توجه است او به فرزندانم تاکید می کرد که پدرتان را بهختر دریابید تا بعدها پشیمان نشوید!
آیا ممکن است مولانا به ما بگوید که شمس الدین تبریزی چه چیزهای تازه ای به شما آموخته است؟
بله تا آنجا که ممکن است و شما بتوانید آنها را درک کنید برایتان می گویم ، شمس الدین تبریزی به من گفت که در طبیعت اسراری نهفته است که آنها را به کمک منطق و فلسفه و ریاضیات و کیمیا نمی توان درک کرد این رازها و رای دانش هاست ، از این رازها فقط کاملان و عارفان آگاه خواهند شد واسرار طبیعت را نمی توان برای هر خام طبعی نقل کرد:


بر لبش قفلست و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان که جام حق نوشیده اند
رازها دانسته و پوشیده اند
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
شمس مطلب تازه ای درباره تفسیر آیات قرآن به ویژه در زمینه آیه 151 سوره بقره که ما از آن خدائیم و بسوی خدا باز می گردیم و آیات 166 و 167 سوره والصافات که البته مائیم صف کشیدگان و مائیم تسبیح کننده گان فرمود و در زمینه غیب و آثار غیب که همه موجودات از آن جهان بیرون میآیند گفتارهای مفید و موثری بیان داشت که همه آنها برایم جالب و شنیدنی بود.
شمس انسان را کارگاه بزرگ شناخت کاینات و ملکوت می داند. می گوید روح انسان کامل ، خلاق است ، انسان پس از سیقلی شدن جلوه گاه نور یزدانی می گردد آنزمان بشر پای به روی بسیط زمین می گذارد و از فراز فلک به دعوت ها پاسخ می گوید! شمس شاهد انحطاط افراد زمان است ، شمس ناظر سرشکستگی و پریشانی مردم ستمدیده جهان است ، شمس با ریاضت و چله نشینی و عزلت و گوشه گیری و سرگردانی و غصه خوردن و در لاک تنهایی فرو رفتن مخالف است ، شمس از صفا و عشق به همزیستی و اخوت سخن می گوید ، شمس معتقد است که مردم تحصیل  می کنند تا ریاست مدرسه ای را به عهده بگیرند ، یا در صدر مجالس بنشینند و یا مشهور شوند ، در صورتی که هدف از زندگی شناخت انسان ها ست ، معرفت کاینات است ، بدین جهت شمس می خواست همراهانی بیابد که مردم را از تاریکی ، از خود پسندی از تظاهر ،؛ از ریا و تعصب نجات بخشد، شمس به دنبال مکتب عشق است ؛ شمس به من و شما م می گوید اگر محبت و معرفت الهی در اعماق جان نفوذ کند آنگاه می توانیم افتخار کنیم که تمام لحظات و آنات زندگی را در نیایش بسر می بریم ، شمس شناگری است که در درون روح خویش به شناوری مشغعول است ، او بزرگترین دشمن انسان  را هوی و پرستش نفس بهیمی می داند و مهم ترین دستورش این است که نفس هوا پرست را مهار کنید!
من که پس از نیل به مقام اجتهاد به دنبال پیدا کردن و شناختن شوریدگان الهی بودم در طول عمرم نه در خراسان بزرگ و نه در دمشق مردی به فضیلت شمس ندیدم. او عمیق ، خستگی ناپذیر و پارسای حقیقی است. شمایل شمس معشوق عرفانیم همه جا با من همراه است ، بیایید شما نمایندگان محفل روحانی قونیه در پایه گذاری مدرسه عشق در قونیه با ما همکاری کنید چون:
گر جان عاشق دم زند ،
آتش درین عالم زند،
وین عالم بی اصل را،
چون ذره ها بر هم زند
عالم همه دریا شود!
دریا ز هیبت لا شود!
آدم نماند و آدمی ،
گر خویش بآدم زند ،
نی قوس ماند ، نی فزح ،
نی باده ماند ، نی قدح،
نی عیش ماند ، نی فرح،
نی زخم بر مرهم زند!

شمس وقتی که جلال الدین محمد یعنی مرا که پسر بهاالدین ولد هستم بدید و آگاه شد که سال ها مسند افروز طریقت و شریعت بودم و برای چهار صد طالب علم درس می گفتم ، اندیشه هایم را دریافت ، چنان شیفته و شیدایم کشته بود که به صحبتم علاقه مند شد که می توانم بگویم:
کعبه من ، کنشت من ، دوزخ من ، بهشت من ،
مونس روزگار من ، شمس من ، و خدای من ،
به عقیده من شمس یک عارف واصل است. اهل مکاشفه است. عاشق است.
مولانا ، شما هم نمی توانید در آینده غیر از آنچه ما می گوئیم چیزی به زبان آرید از امروز باید تحول فکری و نظریات عرفانی شما به سینه تاریخ سپرده شود  باید از حقایق زندگی دورتر است. صوفی انسان بی دانش و بی بینش است که با افکار دور و دراز و رویایی حلاج و بایزید عشق بازی می کند.
مولانا نگاهی سرد به چهره گوینده دوخت و گفت:
چون محرم نیست با نامحرم سر ناگفته و به صدف ناسفته به و اسرار در سینه به مرا از آزار و اذیت میترسانید شمس و طرفدارانش بسان روزی هستند که به آفتابشان نیاز نیست ، شبی هستند که به ماه و ستارگان حاجت ندارند ، نیستی هستند که به هستی علاقمند نیستند شما ما را از ایذا و زجر و کشته شدن می ترسانید ما همه مردانی پارسا و متشرعیم ؛ جان ما از تیرگی و از آفات نفسانی به دور است اجازه دهید از ابراهیم ادهم برای معرفی ما کلامی بیاورم ابراهیم ادهم را بی شک می شناسید که نمونه کامل انسان متقی و پارسا بود او گفت انسان عارف کسی است که کلام خدا را به دقت بخواند و بدان عمل کند. از شیطان پیروی ننماید به عیب جوئی دیگران نپردازد از هر نعمتی که استفاده می کند خدای را سپاس گوید و شب زنده داری را بر خواب ترجیح دهد. بایزید بسطامی که شما او را قبول ندارید گفته بود و از خدای به خدا رفتم تا ندا کردند از من در من که ای تو من نزد من بیا! این مرد در سیر و سلوک به جایی رسید که فقط انسانهای کامل بدانجا میرسند در مورد وحدت وجود شما حق ندارید آنرا نفی کنید درک این مطلب کار هر کس نیست ما وجود و هستی را یکی می دانیم:
 
بی سر و پابدیم آن سر همه
بی گره بودیم و صافی همچو آب
منبسط بودیم و یک گوهر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
 
شد عدد چون سایه ها ی کنگره
تا رود فرق از میان این فریق
چون به صورت آمد آن نور سره
کنگره ویران کنید از منجنیق
 
حلاج را وقتی که به قربانگاه میبردند به روایت عارف نامدار شرق ، عطار ، در راه که میرفت میخرامید دستانداز و عیاروار گام بر می داشت ، با سیزده بندگران ، گفتند این خرامیدن چیست؟ پاسخ داد به نحر گاه و به جهان وصال میروم! عرفا شهادت را سعادت می دانند.
چون بر شما ، بر دل شما راه ذوق و عشق بسته است بدین جهت همه افکار و آرای عرفات را بدون ذکر علت و دلیل نقض می کنید شما در گفتار و مباحثه هم وقار و متانت آزاد اندیشان را ندارید ما مکتب شمس و با یزید و ادهم و حلاج را می ستائیم که مکتب معرفت و خداشناسی است ما با نور آفتاب ، خورشید را میدیدیم شما با نردبان عقل می خواهید از کاینات و ماورای آن بالا روید ولی ما از طریق دل از راه ذوق و کشف و شهود ، جهان معرفت را طی می کنیم ما عقل جزوی را که فقط در پی روابط علت و معلولا است ، به کنجی گذارده ایم و میگوئیم:
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل              برون رو ، کز تو وارستم من امروز
طریق عقل طریق لجاج و اعتراض و دلیل عناد می باشد شما حق ندارید مشایخ معرفت را نزد من ، در برابر من ، با کلام انتقاد کنید. دشنام دادن کار بی خردان است شا با این دیدگاه و با ادعاهایی که دارید در شناخت حقیقت به جایی نخواهید رسید افسوس بر عمری که از دست داده اید.
نمی خواهید این اطلاعات را بشنویم سخنان نامعقول را شنیدن آنهم از مولانا ناراحت کننده است مایلیم این گفتارها برای همیشه در دلتان باقی بماند شما آنچه ما به آن معتقدیم آنرا به میل خود تاویل و تعبیر می کنید و ما نمی پسندیم متاسفانه اکنون ما با مولای مجذوب و مسحور شیطانی به نام شمس ، روبرو هستیم دیگر نمی خواهیم شما چیزی بگوئید.. اصولا آکمادگی و حوصله شنیدن کلامی که بوی حمایت از عرفان و تصوف به مشام برسد ، نداریم. باید بدانید که بیشتر دوستان و استادان مدارس قونیه از شاگردان یا مریدان پدرت سلطان العلماء هستند!
پیشگفتار
 ما ناگزیریم هر کافر و بدعتگزار را در قونیه بار دیگر مجالس بحث و فحص و سماع ترتیب دهد و یا با ما به مشاجره کلامی و مباحثه و احتجاج بپردازد و باز مکتب عشق را در اینجا ترویج نماید ، پاداش اهانت و بی احترامی است ، ماهر کس را که اعلام کند عشق وسیله اتحاد انسان با حقیقت است و بشریت را با ربوبیت متحد می نماید. دیوانه و محجور می دانیم ، به استاد مباینت این گفتارها، با حقیقت ناگزیریم ، هر جا که مجلس سماع ببینیم یا گفتارهایی بشنویم که با رمز و ابهام توام و حقایقش مشخص نباشد، آن مجلس را بر هم زنیم و گویندگان و شرکت کنندگان را به محاکمه ببریم. اتحاد مخلوق را با خالق ، پنهان شدن یا مطلق گشتن در لامکان ، کلامی کفر آمیز است و مشتاقان و گروندگان این مکتب نباید حتی از طریق استعاره و رمز آنرا به زبان آورند بلکه باید فراموش کنند. انسان را چه مقامی است که خو.د را آئینه جمال ازلی بداند و بگوید صورت حق در وجود من منعکس این غلو شاعرانه یا به اصطلاح طرفداران شمس ، عارفانه ، نه در حد انسانیت است نه قابل گذشت. شما و دوستانتان حق ندارید در قونیه بگوئید که عارف در سیر
و سلوک از خود بدر آمده و در وجود حق فانی و مستهلک می شود. ما با نظریه وحدت وجود مخالفیم و شمس را بدعتگزار و مروج مکتب قشری می پنداریم. آیا این درست است که گروهی به قول خودشان در احوال صوفیانه در یک جنبه روحانی سفیهانه ، کلامی غرور آمیز به زبان بیاورند و بعد ادعا کنند که این کلام را وقتی که یک رگمان هشیار نیست گفته ایم !؟ اصولاً احوال نهانی و دیده بصیرت بین آنهم اختصاصا برای صوفیان و عرفا گزافه و دروغی بیش نیست.
ما یکتا پرستیم و با ثنویت و دو گانگی مخالفیم مکتب قرآن اساس یکتاپرستی و توحید و ایمان است این مکتب را با تمام وجود ، مردم قونیه می پرستند و حاضر نیستند از ذوالنون و شبلی  و بایزید و حلاج مطلبی بشنوند این ها که بایزید گفته و شمس آنرا رواج       می دهد جز افسانه و خیال پردازی و خود پرستی چیزی نیست اگر بایزید مدعی است که از بایزیدی بیرون آمدم چنانکه مار از پوست و سپس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق را یکی دیدم یا عاقل نبوده یا شطح گفته است و انسان عاقل به دنبال شطح و گفتار بی پایه نیست.

 


 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد